نفس مامان ،محمدرهامنفس مامان ،محمدرهام، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

محمدرهام هستی مامان وبابا

تولد هلنا

    هلنای عزیزم تولد5سالگیت در 21بهمن 90 یه روز بارونی زمستونی بود که با ولادت پیامبر هم مصادف شده بود. تولدت مبارک امروز تولد هلنا(دختر خاله مامانم)دعوت بودیم. ای بابا چرا اهنگ تموم شد داشتم میرقصیدم. دیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هلنا شما کی اومدی پیشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟حواسم نبود من وهلنا وامیر هادی هلنا ولم کن میخوام برم بغل مامانبزرگ.  لباس عروس خوشگل هلنا رو مامی جون هنر مندم براش دوخته بود.الهی 1000ساله شی مامی مهربونم. هلنا جونم توی این لباس خیلی ناز شدی الهی عروس بشی بیام برات برقصم. ...
23 بهمن 1390

عکسهای 11ماهگی

١٣٩٠/١٠/٢٧ من متر خیلی دوست دارم ومدت طولانی باهاش بازی میکنم واگه یکی سرشو بگیره تا بچر خونیمش از خنده بیهوش میشم.   والبته دوربینم خیلی دوست دارم ولی بهم نمیدنش جای این قاب عکسو همش عوض میکنن.آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟    در آخرین روزهای 11ماهگی مامان وبابا درتلاشن تا یه عکس برای گوشه سمت راست کارت دعوتم ازم بگیرن واینم گوشه ای ازتلاشهاشون.     آخ جون پرتقال که هم شبیه توپه وهم پوست خوشمزه ای داره بابایی بده دیگه اذیت نکن........... موفق شدم.     من موز میخوام بابایی به منم میدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   روشی جدید برای خارون...
23 بهمن 1390

من واولین نذری پزون

امروز1390/10/24واریعین حسینیه مامانی میگه بعد از چهل روز از فوت عزیزان برای یادبودشون مراسم چهلم میگیرن والبته این مراسم در اولین سال فوتشون بر گزار میشه.ولی بعداز1400سال مردم شیعه هنوز برای امام حسین اربعینشو عزاداری میکنن واین به خاطر مظلومیت و لب تشنه شهید شدن اون امام معصومه. اینجا خونه بابابزرگ مامانمه که هرسال این روز عزیز نذری میپزن .که ان شالله هرساله باشه نذرت قبول بابابزرگ نورانی وگلم من دلم سیب زمینی سرخ شده میخواد پس با اجازه شما........... این عکس ودور از چشم پدرجونم با فیگوری انداختیم که انگار من ومامانی خورشتو پختیم هههههه اینم من وپدر جون که آشپزی برای امام حسین یکی از هنرهاشه.راستی نگفته بودم پدر ...
20 بهمن 1390

تبریک مادرانه برای یک سالگی نفسم

بهانه شیرین زندگی من ،همه هست ونیستم،تاج سرم،گل پسرم،قلب طپنده زندگیم .......... تولدت مبارک ............ هیچ وقت لحظه شیرین مادر شدنم رو که تو بهم هدیه کردی رو فراموش نمیکنم،اون چشمای نازت و که به صورتم خیره شده بود ،صبوری و گریه معصوم لحظه تولدت رو واون لمس شیرین پیشونیت توسط لبهام رو هرگز از یاد نخواهم برد. توی این یک سال چشم به چشمات دوختم وگوش به نفسهات سپردم تا عشقم رو بهت ثابت کنم. فرشته کوچولوی من با اومدنت به خونمون طعمی شیرین تر از عسل به زندگیمون دادی وحالا میفهمم که چقدر جات تو زندگی دو نفره ما خالی بوده وهر لحظه که میبینمت از خودم میپرسم چراخیلی زودتر من وبابایی تو رو از خدا نخواسته بودیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو واسط...
16 بهمن 1390

تبریک پدرانه برای مرد بابا

پسرم توی این 365 روز که از زندگی زمینیت میگذره همیشه فکرم میکردم که کی یکسالت میشه بتونم باهات کشتی بگیرم و روز تولدت برات جشن بگیرم اون روز بالاخره رسید ولی هنوز زود که باهم کشتی بگیریم ولی برات با مامانیت یه جشن کوچولو گرفتیم امیدوارم عروسیتو خودم برات جشن بگیرم به امید اون روز. روز تولد گل بابایی ، مرد بابا و پهلون ایران مبارک باشه بوس!!!!!! ...
16 بهمن 1390

اولین محرم زمینی شدنم

اولین اتوبوس ومترو سواری: من در تاریخ1390/09/03برای اولین بار سوار اتوبوس های مترو صادقیه وسپس متروشدم وتا علم وصنعت دل مسافرهای اون واگن رو شاد وسرشون رو گرم کردم. مقصد نهایی ما منزل لیلا خانوم دوست زماغن دانش گاه مامانم بود که عروس شده بود ومامحض تبریک رفته بودیم خونشون.من 2تا دوست جدید پیدا کردم که اسمای نازشون ستایش وپرنیا بود که هردوشونم ازمن بزرگتر بودن من وستایش جون 1390/09/05 من از پایان هفت ماهگی میتونم بدون تکیه گاه بشینم البته گه گداری هم از خستگی ولو میشم ولی چون قراره مرد بزرگ وقوی وپهلوانی بشم و نشون بدم که اسم رهام پهلوان رومه سعی میکنم کمتر اشک بریزم واطرافیانم که منتظر جیغ ودادمن هستن غافلگیر میشن وقربون...
16 بهمن 1390

اتفاقات مهم شهریور1390

این عکسها در تاریخ1390/06/04توسط بابایی گرفته شده: بابایی لطفادوربینو بده من چرا..........واقعا چرا.........چرانمیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سرمای ناگهانی تابستانی : درتاریخ1390/06/06ناگهان هوای گرم تابستانی ،سردوزمستانی شدومن لباسهای گرمم وپوشیدم. مامان سمانه پتوی منو تبدیل به قنداق فرنگی کردوتنم کرد. خدای بزرگ این تاچند ماه پیش برام بزرگ بود ولی حالا................................. مامانی بگیر منو دارم سر میخورم. 1390/06/08حمام درروز سرد تابستانی: من دریک روز سرد تابستانی رفتم حمام وروسریسرم کردم. دخترم بودم خوشجل بودما. وحالاست که یه چرت کوچولو خیلی میچسبه!...
7 بهمن 1390

دست دست دست عروسی خاله اس

    ١ ٣٩٠/٠٧/١٤ یک عکس زیبا ازخواب ناز درآخرین روز هفت ماهگی 1390/07/15 وزن من در پایان هشت ماهگی:10کیلوگرم   1390/07/16 دراولین روز ماه نهم زندگی زمینی به اولین مراسم جهازبرون که عروسش خاله سارا بود رفتم. همش بادیدن خاله نازم دست میزدم وشاد بودم که ناگهان حالم بی دلیل بد شدوراهی بیمارستان کودکان شدم .دایما"گریه میکردم وبالا میآوردم وپاز معاینه تمام بدن وآزمایش ادرار دکتر به این نتیجه رسید که من کاملا سالمم وپساز چند ساعت تامل من ومامان وبابا دکتر از مامان وبابا خواست تا منوببرن خونه وهر دقیقه یک قاشق چایخوری بهم آ ب بدن تا مجبور نشن بهم سرم تزریق کنن. ازحال خراب مامان وقلب نگران بابا ...
3 بهمن 1390